لبخند از ته دل

من دلم تورامیخواهد
تویی که با ابرهای سیاه آسمان دلم 
با باران چشمانم 
می آیی 
می آیی ابرهارا با دستان نوازشگرت کنارمیزنی
اشک چشمانم را پاک می کنی
وچون شعله ی خورشید درقلبم نور و روشنی را می افروزی‎
من دلم تورامیخواهد
تویی که ندارمت اما آرزویم شده ای
بــــــ*اران


 

 

برای رسیدن به آغوشت ‎
دوبال میخواهم‎
تا به خلوت تنهاییت پرواز کنم‎
روبرویت بنشینم‎
ازعشق برایم بخوانی ‎
ومن محو چشمانت ‎
تمام احساسم را شعرکنم ‎
بـــــــــــ*اران


 

 

بازهم گول چشمانت را خوردم ‎
بازهم عاشقانه صدایم کردی و من تمام احساسم را بی هیچ چون و چرایی باختم ‎
غافل ازاینکه ‎
این چشمها نه چشمان تو و این صدا نه صدای توست که گرگی است ‎
گرگی که هر روز و هر شب درونت را می درد ‎
و امروز مرا نشانه گرفته است ‎
وای ازمن ساده ‎
وای‎
بـــــ*اران




 

 

 

رسالت بعضی از آدمها این است
می آیند در زندگیت یک جای خالی بگذارند و بروند
اما فراموش می کنند که جای خالی اشان هرگز با کسی پر نخواهد شد




حال که آمده ای

کمی بیش از نوشیدن یک فنجای چای
کمی بیشتر از یک ، دو بوسه بمان
کمی بیشتر از یک آغوش ، یک گفتگوی عاشقانه
من سالها بوسه به تو بدهکارم
می بینی برای بیشتر ماندنت چقدر بهانه های زیبا دارم

 

ممنون از عزیزانی که به حرفم توجه کردن و نظر دادن انشاءالله که همیشه همینجور باقی بمونه دوستی هامونقلب



 

می گویند بهار و شکوفه هایش زیباست

دشتهای پر ازگل ، بارانی که از آسمان می بارد
ماه و ستاره هایش و...
اما وقتی تو نباشی هیچ چیز زیبا نیست
بگذار دیگران هر چه از زیبایی می خواهند بگویند  عزیزِ من




آنگاه که با خورشید ملاقات کرده  باشی

دیگرهزاران شمع و چراغ نمی توانند خانه ات را گرم و روشن کنند
یادت نرود که بعد از تو خانه ام سرد و تاریک است، خورشیدم...



 

 

 

از پیله عاشقیت برون آ
شمعت می شوم , پروانه ی من





از خیالم که میگذری

کلمات شعرهایم مست می شوند
درختان آواز می خوانند
قناری های عاشق دو به دو می رقصند
از خیالم که میگذری
هرچه نا ممکن است ممکن می شود





آنقدر آهسته خواهم رفت
تا صدای گامهایم ,خواب شاپرک های قلب مهربانت را آشفته نسازد
آنقدر آهسته میروم , که گویی از ابتدا نیامده ام تا
غصه رفتنم تورا نیازارد
میدانی  حتی اگر نباشم
بازهم مثل هوا کنارت جاری هستم
دوستت دارم...




 

 

 

 

بیستون دلم را به تو سپردم
هر چقدر که دوست داری تیشه بزن فرهادم





کاش نی لبکی بودم که هنگام نواختن, لب هایت را هزار بار می بوسیدم

کاش تاری بودم که تودر آغوش می گیری تا بنوازی
ومن نغمه های عاشقانه ام را برایت می سرودم
کاش پیانویی بودم که تنم در حسرت لمس انگشتانت نبود
ودر هرنت برایت می خواندم که بیرحمانه عاشقت هستم





پیامبر عاشقانه های من
معجزه چشمان تو کافیست
ایمان بیاورم به رسالت عشقت



 

 

 

سهم من که نیستی!!!
سهم قصه های من بمان!!!
سهم فکر من!!!
عاشقانه های من!!!
سهم خواب دستهای من بمان!!!
از کنار من که رفته ای!!
از خیال من مرو!!
سهم من که نیستی!!!
سهم من نمیشوی!!!
سهم دفترم !!!
سهم واژاره های من!!
سهم سطر های خسته ام بمان....!!!

 

 

 

خوشبختی یعنی اینکه:
یکی از,ورای تمام فاصله ها
حواسش بهت هست, نگرانت هست
مواظبت هست و قلبش هنوز عاشقانه برایت می تپد


 

 

دستهایت بوی آغوش
دلت بوی عشق
چشمانت بوی مهربانی
ولبانت بوی لبخند می دهد
چقدر معطری تو

 

 

 

وقتی دلی برای دلی تنگ می‌شود
انگار پای عقربه‌ها لنگ می‌شود

تکراری ‌اند پنجره‌ها و ستاره‌ها
خورشید بی‌ درخشش و گل سنگ می‌شود

پیغام آشنا که ندارند بلبلان
هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می‌شود

باران بدون عاطفه خشکی می‌آورد
رنگین کمان یخ ‌زده بی ‌رنگ می‌شود

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است
وقتی دلت برای دلی تنگ می‌شود



 

 

 

معجزه ای کن
بیا و با باران حضورت ، کویر چشمانم را سیراب کن





لحظه هایم را دونیــــــــــــــــم می کنــــــــــــم

نیمی از آن تــــــــــــــــــو
و نیم دیگر با خیــــــــــال تـــــــــــــو





من باشم و تــــــــــــــــــــــو
دوست دارم زیر باران نگاهت بی چتر بایستم تا ابد
تا خیس عاشقانه چشمانت شوم





لبهای من مگر می تواند جز عاشقانه ، کلامی بگوید؟
آنگاه که لبهای تو آن  ها را بوسیده باشد



 

 

 

خوشبختی  یعنی نشستن در کنار کسی که دوستش داری حتی بر روی نیمکت فرسوده پارک
خوشبختی یعنی  گرفتن دستهایش حتی در ارزانترین رستوران شهر
خوشبختی یعنی شنیدن نامت از لبان کسی که خیلی دوستش میداری
خوشبختی نوشیدن باده مهربانی از سبوی نوازش دستان توست
خوشبختی ِمن به حضور ِ مهربان تو پیوند خورده است و بی تو ممکن نیست





حتی در دورترین نقطه دنیا هم که باشی

در دورترین فاصله از من
بازهم خاطره ات ، بوی آشنای عطرت ، شعرهایت و ....

تـــــــو را به من پیوند می دهد






هیچ مانعی نمی تواند تو را از من دور کند، حتی اگر باران بی امان دوریت چون سیل بر سرم ببارد
اگر روزگار دست های ما را از هم جدا کند هیچگاه هیچ نیرویی نمی تواند دستهای دلمان را ازهم جدا کند؛

با وجود فرسنگها فاصله تو هنوز در لحظه های من جاری هستی  

و گرمای دوست داشتنت شعله های امید به زندگی را در من می افروزد

 



تو لبخند میزنی و خورشید به زیبایی طلوع می کند

تو لبخند میزنی و باران  عاشقانه می بارد
گویی لبخند تو پیوند تمام زیبایی های دنیا با من است
تو میخندی و پاییز قلب من بهار می شود
غم وغصه راهی دورترین دیار می شود
لبخند پاییزیت بی خزان نازنین من....



 

 

 

آی مَردم !

من هم مثلِ شما آدمم .

فقط چشمهایم

خسته از خراشِ یک احساس ،

می بارد ...

 و فریادهای تب کرده ای که

پُر سر و صداترین سکوتِ زندگی ام شده ،

دلم را می سوزاند ...

صدایِ ریشِ قلبِ مرا

فقط دل شکسته ای می شنود ،

که تاریکی بر روشناییِ زندگیش

سایه انداخته ...

" فریماه "





دلِ تو که می گیرد ،

انگار شادی می میرد

و بهار ، دلش نمی خواهد بیاید

وقتی که تو دلتنگی ...

دلِ تو که می گیرد

انگار کودکی می نشیند زیرِ باران

و به دلتنگی هایِ آسمانیِ خود می گرید ...

دور دست ها ، چراغی است بر افروخته

و روشنایی زمین ، نوید بخشِ روزهای گرم است ...

من ...

به دلتنگی هایِ کودکانه ی تو ، دلتنگم

و به نگاهِ سبزِ آسمان می خندم...

دست هایت را به دست هایِ عاشقِ من بسپار !

اینجا زمین نامَرد است

و آسمان می داند

که وسعتِ دل هایِ گرفته ی این روزهایِ ما ،

تنها به بزرگواریِ آفتاب دلشاد است ...

دست هایت را به دستهایِ من بسپار

و به آفتاب لبخند بزن .

فردا آفتابی است !

" فریماه "





این بازی نیست !

این کودکانه هایِ من نیستند ...

اینجا

من ...

به اندازه ی تمامِ خنده هایِ تو ،

دلخوشی لازم دارم ،

تا بفهمم که تنها نیستم ...

سفسطه نمی کنم !

دلم گواهی می دهد که آمدنت ،

بزرگترین اتفاقِ لحظه هایِ سرشارِ من است ...

اگر گُل می دهم در زمستانِ این روزهایِ زمین ،

برایِ باوری است

که سالیانِ دراز در دلم ریشه زده بود ...

قبله ام را به چشم هایِ تو می دهم،

نماز کن

در سپیده دَمِ بارانیِ فردا ....

" فریماه "





من می مانم و تو

تو می مانی و من

و خاطره هایی که بینِ ماست ...

این روزها که می وزند بادها از جانبِ کوه

و سنگ ها را به خلوت هایِ سرد می خوانند ،

ما در دست هایِ گرمِ هم می روییم

و سبز می شویم ...

گمان نکن که نمی دانم

تو به رویِ خودت نمی آوری .

وگرنه من خوب می دانم

که چقدر سبزتر از مَنی ،

و چقدر گلدانِ دست هایت بزرگتر از من است ....

حیف !

کاش قدرِ دست هایت را بدانی

باغ برایِ دست هایِ تو ، کَم است

چه برسد به من

که برگ هم نیستم !

" فریماه "

 

عزیزان این نوشتها ، نوشتهای عزیزان و نویسنده هاست لطفا اگر کپی برداری می کنید نام نویسند رو در آخر مطلب قرار بدید و حذف نکنید تا حق اثر نویسنده ضایع نشه ...

با تشکرقلب



 

 

 

آغوشت را برویم بازکن‎
تن خسته ام را نوازش
درگوشم ازعشق بخوان‎
وقتی میگویی دوستت دارم به چشمانم خیره شو‎
من پاسخ هردوستت دارم را با بوسه ای پاسخ خواهم داد ‎
بگو دوستت دارم ‎
میخواهم بوسه بارانت کنم‎
بـــــــــــ*اران




چشمان بارانیم پناهی جزتو ندارند‎

آغوشت را بازکن
بــــــــ*اران





من خیس بــاران  تنهایی  بودم
که تو با چتــــــــــــــــر عشق آمدی...





کاش می شد خنده ها را قاب کرد
راه و رسم ِ عاشقی را باب کرد
روح را با عشقِ تو سیراب کرد
برفِ دوری را به بوسه آب کرد
با نوازش چشم ها را خواب کرد
این شبِ تاریک دل ،مهتاب کرد



 

امشب

در کُنجِ بسترِ تب آلودم

یادواره ی غزل هایِ کهنه را ،

به سوگ می نشینم ...

 امشب

در اوهامِ فرسوده ی خویش ،

بی آنکه نایِ سخن باشدم به تن ،

از خویش می گریزم

و با تو می پیوندم

ای ماهِ در پیاله ی حوضچه !

"فریماه "





کاش می دانستی

چقدر جایِ خالی ات امشب ،

دلم را چنگ می زند ...

من چشم هایِ آشنایِ تو را می خواهم

در هِق هقِ گریه هایِ امشبم ...

نمی دانم چرا گاهی می خندم

خنده هایت هنوز ،

روی پنجره ی اتاقِ من ،

بیدارند ...

گفتی که دیگر نمی آیی !

فکر می کنی با گفتنِ این حرف ، از پا در می آیم؟!

نه خوبِ من !

ببین آرامم ،

آرام تر از نبضِ یک مُرده ...

"فریماه "





در میانِ گندمزارهایِ این روزهایِ من ،

کسی نیست

که برایِ آرامشِ ستاره ها

یک پیاله خواب بیاورد ...

آه ای دلخوشی هایِ ساده ی مغرور

که می افتید یکی یکی از شاخه هایِ درختِ زندگی ،

روی سطوحِ نا مُسطّحِ شعرهایِ من ....

آه ای دلواپسی هایِ همیشه

و دردهایِ رنگ و رو رفته ،

کِی مرا زِ خاطر خواهید بُرد ؟!

"فریماه"

چه وحشتناک است !

اندیشیدن به خیابانی که در انتهایِ آن ،

تو در انتظارِ من ننشسته ای ...

دیگر چشم هایم را خسته نمی کنم ،

انتظارِ آن که بیایی از پشتِ افق ها ؛

فایده ندارد ...

باید سر بر گردانم !

در بی نهایتِ آن طرف ،

همه به انتظارِ من نشسته اند ...

مقاومت بیهوده است

تو نمی آیی !

"فریماه "

 

 

کاش چند قطره ای باران می بارید ،

دلم برایِ روزهایِ بارانیِ پُر هیاهو ، تنگ است ...

دلم برایِ پنجره ای که

آن سویش ،

درخت هایِ سر سبز و شاد ،

با قطراتِ ریز و درشتِ باران ، عشقبازی می کردند ،

تنگ است ....

دلم برایِ پیاده روی هایِ خلوت و دلگیرِ آن روزها ،

پَر می کشد ...

دلم تنگِ آمدنِ چند قطره ای باران است .

دلم تنگِ آمدنِ پاییز است !

تا دوباره همه چیز از نو ، شروع شود ...

 "فریماه"

 

 

 

کم کم دارد سرد می شود !

این روزها

بیشتر از همیشه

دلم می خواهد که عاشقت باشم ...

تو که می آیی در نظرم ،

وقتی که به تو فکر می کنم

وقتی که بعدِ این همه سال ،

باز هم مَستِ بویِ توأم ،

وقتی که خاطراتِ خوشِ با تو بودن را ،

در ذهنم مرور می کنم ،

تازه می فهمم

که چقدر دلم برایت تنگ است ...

دلم تنگ است و

چشمانم حسرت بار ...

این دلِ بیچاره

از نازِ نگاهت به جان آمد ....

بشکن این سکوتِ آشنا سوز را

ای آشنایِ من !

 "فریماه"

 

 

 

امشب

بویِ نبودنت همه جا پیچیده ،

و اینجا یک نفر در هیاهویِ شیشه ها ،

فریاد می زند

که تو دیگر نخواهی آمد ...

دلم می خواهد

همه ی شیشه ها را بشکنم

و گلویِ کسی را پاره کنم

که پُشتِ پرده ی شیشه ها ست ...

خفه اش کنید !

من دیگر طاقت ندارم ...

"فریماه"

 



 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعهبرچسب:,ساعت11:47توسط حسين