سکوت عجیبی دارد اینجا... تنها من مانده ام و خیال بودنت، خنده هایت و نوشته هایم که ... با دلم چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟ دلم برایت تنگ می شود وقتی می خواهمت وقتی بلند بلند می خوانمت ونیستی، تنهایی عجیبی است دیوانه ام می کند گاهی ... می دانم آرزوی دیدنت فقط خیالیست شیرین ... کاش اینجا بودی درست روبروی من! سکوت می کردیم و در آن سکوت من جرعه جرعه از شهد نگاهت سیراب می شدم کاش می دانستی دلتنگی با دلم چه ها می کند کاش می دانستی دلم ..... دلم گرفته …. خیلی دلم گرفته…. انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد… انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست . .
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد . . .
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان . . .
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار . . .
لمس کن لحظه هایم را. . .
تویی که نمیدانی من که هستم٬ لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن . . .